سایه ام گفت...
بسم الله
ما یعنی همان قشر آدم ها، 4روز دنیا را، چه بچه باشیم وبه دنبال آرزو ها،وچه پیر باشیم ومنتظر عزرائیل ،به دنبال رایحه هایی گاها خوش بو وگاهی هم بدبو کشیده می شویم.
گاهی خیابان دل را از روی شوق قدم می زنی و گاهی هم شاید نمی دانی ته این خیابان به کجا کشیده شده است،ولی آن را طی می کنی.
روزی به دنبال طناب پیش رویت حرکت می کنی وسر از آرامش و عشق ومحبت در می آوری وشبی کورکورانه به جایی می روی که از آتش آن جا فقط برق خاکستر هایش بر جای مانده است.
خواسته ای می گوید تو گل می خواهی،تو لایق بهترین هایی،ولی وقتی دستانم را باز می کنم می بینم که چگونه خارهایی در دستانم فرو می رود وخودم غافل بودم.
آن طرف تر در نزدیکی خودم سایه ام می گفت:عشق وزیبایی,گفتم:کو؟
گفت: آرامش ،گفتم:کجاست؟
گفت:پرواز ،گفتم:کی؟
گفت:خلاصی،نفس کشیدن ،گفتم:خیلی دلم می خواهد اما...
گفت: بی نیازی ،گفتم: فقیرم
گفت:عدالت،گفتم:با انشاالله بگو
گفت:زندگی ، گفتم:می گذرد بابیچارگی ،دوندگی و پوچی
...
بعد از نفس هایی که گذشت در خود نگاهی می کنم ،حرف هایش در درونم تکرار می شود،حرف هایی از جنس من،تو،ما.
در ظلمت وشب وجودم ماه طلوع می کند ،انگار یک دنیا حرف دارد،انگار با بغض می خواهد پاسخم را دهد.
وطنینی در آسمان گفت که چه می خواهم.
اوگفت خدا ، می گفت اسلام.
27/11/92